پارت هشتاد و هفتم

زمان ارسال : ۱۶۵ روز پیش

روز تشیع جنازه همه در بهشت زهرا جمع بودیم. حامد به اصرار عمه‌‌اش پیراهن مشکی بر تن کرده چشمانش پشت قاب عینک آفتابی پنهان شده بود. در طول این یک شب آنقدر ویران شده بود که هیچ شباهتی به حامد روز قبل در رستوران نداشت! دلم می‌‌خواست اندام خسته و دردمندش را در آغوش بکشم و غم دل از سینه‌‌اش بزدایم اما او آنقدر عصبانی بود و نگاهش به همه چیز رنگ تنفر گرفته بود که حتی نمی‌‌توانستم یک قدم نزدیک

491
100,963 تعداد بازدید
404 تعداد نظر
94 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسی راضیه جونم 💋❤️

    ۲ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    💙💚💜

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید